قصه زندگی شیرین من

دختری ۸ ساله بودم کلاس سوم دبستان. برادرم ۵ سالش بود و هنوز مدرسه نمیرفت.

پدرم کارگر ساختمانی بود. شبها که از سر کار برمیکشت. با خودش چیزی میاورد. مادرم زود یک غذایی درست میکرد و بابا هم داستانی از سر کارش برامون تعریف میکرد تا غذا حاضر میشد. بعد غذا هم چون بابا خسته بود میخوابیدیم.

تا یک شب که بابا دیر کرد. مامان هی میرفت سر کوچه و میومد بابا نیومد. مامان ما رو خوابوند اما تا صبح هی میرفت سر کوچه و میومد. اما بازم بابا نیومد.

صبح زود مامان ما رو برداشت و رفتیم کلانتری محل. اونجا افسر پلیس به چند جا تلفن زد، آخرش گفت باید برین بیمارستان امداد،

مامان ما رو برداشت و رفتیم بیمارستان. مامان گریه میکرد و سراغ بابا رو میگرفت. یه آقایی اومد و مشخصات  بابامونو گرفت و رفت. وقتی برگشت یواشکی یه چیزی  به مامانم گفت و با مامانم رفتن توی یک سالن، چند دقیقه بعد مامان در حالی که بلند بلند گریه میکرد برگشت. ما هم گریه میکردیم. من فهمیده بودم که بابامون مرده. پلیس گفت بابا تصادف کرده و راننده هم فرار کرده.

مامان خیلی گریه میکرد. هی میگفت خدایا چکار کنیم. یکی از مسئولین گفت باید شناسنامه بابا رو بیارین . مامان ما رو گذاشت همون جا خودش رفت ، بعد از ساعتی برگشت شناسنامه را داد به همون مسئول . یک مدت بعد اومدن جنازه بابامو بردن توی آمبولانس، بعدش رفتیم بهشت رضا

ما هیچ کس را نداشتیم فقط من  و مامانو داداشم گریه می کردیم . مامان  هی بلند بلند می گفت امان از بی کسی.

دو تا آقا از دور ما رو دیدن  . اومدن جلو و جریان رو فهمیدن . یکی از اونا زود رفت و پس از چند دقیقه ، یک عده زیادی آدم اومدن.

همون دوتا آقا رفتن توی دفتر بهشت رضا بعد مدتی اومدن و بابا رو با امبولانس بردن برای شستشو بعدش بردن سر یک قبر ، اونجا برای بابا نماز خواندن و بابا رو دفن کردن.یه آقایی هم اونجا روضه خوند.ما خیلی گریه کردیم همه به ما تسلیت میگفتن. بعدش همون دو تا آقا ما رو با ماشین رسوندن خونه سر راه مقداری مواد غذایی خریدن بردیم خونه اومدن توی خونه چند دقیقه نشستن و رفتن گفتن فردا میایم .

روز بعد با یک مقدار وسیله و مواد خوراکی و لباس اومدن . گفتن ما خدمتگذاران موسسه غدیریم . من اولش نفهمیدم یعنی چه ؟ بعد گفتن موسسه به شما کمک می کنه درس بخونین و به جایی برسین از اون به بعد وضع زندگی ما بهتر شد . من اولن سال معدلم خوب شد . هر چند وقت یکبار که دلم می گرفت می رفتم موسسه . چند سال بعد دبیرستانی شدم ، کنکور شرکت کردم و دانشگاه  در رشته پزشکی قبول شدم داداشم هم سه سال بعد دانشکاه رشته مهندسی عمران قبول شد.

توی این مدت هر هفته می رفتیم بهشت رضا سر قبر بابا بهش می گفتیم که بابا غصه نخور ما بعد از خدا پشتیبان دیگه ایی پیدا کردیم . حالا هم من و هم داداشم . جزو حامیان فرزندان یتیم موسسه هستیم و به بچه های یتیم نیاز مند کمک میکنیم.

ما به همه گفتیم که مددجوی این موسسه بودیم  و اگه کمک های موسسه نبود معلوم نبود سرنوشت ما چی میشد.

اول از خدا بعدش از اعضای موسسه واقعا تشکر میکنیم.

خدا به همه اعضا موسسه غدیر سلامتی و انرژی بدهد. آمین

0 پاسخ

دیدگاه خود را ثبت کنید

تمایل دارید در گفتگوها شرکت کنید؟
در گفتگو ها شرکت کنید.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *